شماره ٧١٣: شب ز سوزي که برين جان حزين مي گذرد

شب ز سوزي که برين جان حزين مي گذرد
شعله آه من از چرخ برين مي گذرد
منم و گريه خون هر شب و کس آگه نيست
با که گويم که مرا حال چنين مي گذرد
سوزم آن نيست که از تشنگيم سينه بسوخت
آنست سوزم که به دل ماء معين مي گذرد
زاهد، از صومعه زنهار که بيرون نروي
که ازان سوي بلاي دل و دين مي گذرد
مي گذشتي شب و از ماه برآمد فرياد
کاين چه فتنه است که بر روي زمين مي گذرد
باد از بوي تو مست است دليريش نگر
که دوان پيش شه تخت نشين مي گذرد
قطب دنيا که فلک هر چه کند کار تمام
همه در حضرت آن راي متين مي گذرد
گر کني جور وگر تيغ زني بر خسرو
همچنان دان که همان نيز و همين مي گذرد