شماره ٧٠٧: رويت از غالبه خط بر رخ گلفام کشيد

رويت از غالبه خط بر رخ گلفام کشيد
ماه نو طره مشکين تو در دام کشيد
با سر زلف همي خواست کند گستاخي
مشک را نافه چنان کشت که در کام کشيد
روز بازار چمن را به بهايي نستاند
لاله از خاک تو، گر چه درمي وام کشيد
صبح روي تو بدينسان که برآمد امروز
تو مبر ظن که چو من سوخته تا شام کشيد
با وصال تو به يک لحظه فراموش کند
هر که جور فلک و محنت ايام کشيد
دل به کامي برسد از تو هم آخر روزي
غصه کار خود از عالم خودکام کشيد
نام عشق است بلاي دل و آخر به جهان
سر پس نام برون خسرو بدنام کشيد