شماره ٧٠٢: روزها شد که ز تو بوي وفايي نرسيد

روزها شد که ز تو بوي وفايي نرسيد
وز سر کوي توام باد صبايي نرسيد
چاک شد پيرهن عمر به صد نوميدي
دست اميد به دامان قبايي نرسيد
در بيابان طلب بخت پريشان کردم
گرد آمد همه عمر و به جايي نرسيد
چشم گستاخ به نظاره روي تو بماند
لب محروم به بوسيدن پايي نرسيد
اندر آن روز که بالاي توام بر جان زد
وه که بر سينه چرا تير بلايي نرسيد
تن بيمار مرا خاک درت خوش بادا
که به پرهيز بمرد و به دوايي نرسيد
همه عالم ز جمال تو نصيبي بگرفت
چه توان کرد، اگر بخش گدايي نرسيد
ما که باشيم که ناخوانده به کويت آييم؟
مگسان را گهي از کاسه صلايي نرسيد
تازه بادات گلستان جمالت هر روز
گر چه با خسرو ازان برگ گيايي نرسيد