شماره ٦٩٥: گذرد مهي و يک شب به منت گذر نباشد

گذرد مهي و يک شب به منت گذر نباشد
برود شبي و ما را خبر از سحر نباشد
ز سر کرشمه هر دم گذري به سوي ديگر
به دو رخ تو همچو ماهي، به منت گذر نباشد
رسدت بر اوج خوبي، اگر آفتاب گردي
که در آفتاب گردش چو تويي دگر نباشد
نتوان ز بعد ديدن نظر از تو برگرفتن
نتواند آنکه چشمش بود و نظر نباشد
سخن تو آن حلاوت که شکر توانش گفتن
ز غم تو دارد، ارني سخن از شکر نباشد
خبرم مپرس از من، چو مقابل من آيي
که چو در رخ تو بينم ز خودم خبر نباشد
به ملامتم همه کس در صبر مي نمايد
نه بد است صبر، ليکن چکنم، اگر نباشد
دل مستمند خسرو سخن تو پيش هر کس
چو قلم فرو نخواند، اگرش دو سر نباشد