شماره ٦٨٥: گر نمي بينم دمي در روي او غم مي کشد

گر نمي بينم دمي در روي او غم مي کشد
ور کسي پهلوي او مي بينم آن هم مي کشد
من به عشق يک نظر مي ميرم واو با کسان
چون زيد مسکين گرفتاري کش اين غم مي کشد
من ز محرم حيله مي پرسم کز اين غم چون زيم
وين خود از کشتن بتر کز طعنه محرم مي کشد
مي کشد از چشم و خوشتر آنکه مي گويد که خلق
خود همي ميرند، کس را چشم پرنم مي کشد؟
اي دل خسته، چه جويي، مرهم از شيرين لبي؟
کو به شوخي دردمندان را به مرهم مي کشد
چند پوشم گريه را تا کس نداند راز من؟
بيشتر هر جا مرا اين چشم پرنم مي کشد
زلف را زين گونه، جانا، هم مده رشته دراز
کو هزاران بسته را در زير هر خم مي کشد
از کرشمه خلق را تا مي تواني مي کشي
ور کسي از تو رها شد زلف در هم مي کشد
خسروا، کي غم خورد، گر تو بميري در غمش
آنکه صد همچون تو عاشق را به يک دم مي کشد