شماره ٦٨٤: يار ما را دل ز دست عاشقي صد پاره شد

يار ما را دل ز دست عاشقي صد پاره شد
باز عقل از خان و مان خويشتن آواره شد
اين دل صد پاره کش پيوندها کردم به صبر
آن همه پيوندهايش بار ديگر پاره شد
پاره پاره گشت سر تا پا دل پر آتشم
از براي سوزش من بين چه آتشپاره شد؟
ماه من، بي تو چو شب تاريک شد چشم رهي
واندر اين شب قطره هاي چشم من سياره شد
چشم را گفتم که در خوبان مبين، نشنيد هيچ
تا گرفتار يکي مردم کش خونخواره شد
دي رهي ديد آن پري را و ز سر ديوانه شد
وز سر ديوانگي در پيش آن عياره شد
ديد چون ديوانگي من، بزد بر سينه سنگ
سختي دل بين که بستد سنگ و در نظاره شد
تا به کوه و دشت نفتد همچو فرهاد از غمت
چاره خسرو بکن کز دست تو بيچاره شد