شماره ٦٨٠: از سر کو آن پري چون ناگهان پيدا شود

از سر کو آن پري چون ناگهان پيدا شود
جاي آن باشد که مردم در ميان شيدا شود
من چنين دانم که باشد نسخه اي از روي او
صورتي از آينه خورشيد اگر پيدا شود
ماه رويا، کي رسد در آفتاب روي تو
شمع را هر چند سر تا آسمان بالا شود
از تو دل چون آبله خون گشت در دنبال تو
اشک را از بس دويدن آبله برپا شود
من به تنهايي همي گريم، اگر پيدا کني
هر دري کز چشم من بيرون فتد، درها شود
سبزه تر برکشيدي زان رخ چون آفتاب
راز من چون سبزه مي ترسم که در صحرا شود
مي خلد بر جان من آن خط که بر لب مي کشي
مارکي شيرين شود با آنکه در خرما شود
خسرو، از بهر تو اندر ديده خود جاي ساخت
چشم مي دارد که در کوي وصالش جا شود