شماره ٦٧٢: هر شبم جان بر لب آيد، ناله زار آورد

هر شبم جان بر لب آيد، ناله زار آورد
تا کدامين باد بويي زان جفا کار آورد
رفت آن شوخ و دل خون گشته را با خود ببرد
عاقبت روزي همان خونش گرفتار آورد
دوستان، من کي هوس دارم به ناليدن، ولي
درد چون در سينه باشد، ناله زار آورد
آرزومندان به آب ديده معذورند، از آنک
فرقت روي عزيزان گريه بسيار آورد
بو که بزيم باد را گوييد تا بهر خورش
پاره اي خاک از براي جان افگار آورد
صد گله دارم، ولي آن رو چو آيد در نظر
کيست کان ساعت زبانم را به گفتار آورد؟
غمزه خونريز تو مر زاهد صد ساله را
موي پيشاني گرفته سوي خمار آورد
شب ز مي توبه کنم از بيم ناز شاهدان
بامدادم روي ساقي باز در کار آورد
زين دل خودکام کار من به رسوايي کشيد
خسروا، فرمان دل بردن همين بار آورد