شماره ٦٧٠: ما نخواهيم از غم خود کاشنا بيرون برد

ما نخواهيم از غم خود کاشنا بيرون برد
آشنا هم زين رخ پر خون ما بيرون برد
در هوايش آنکه پندم مي دهد، گر بيندش
دانمش مرد، ار سر خود زين هوا بيرون برد
دوش گفتندم کت آن سلطان خوبان ياد کرد
پيش اين سودا که از جان گدا بيرون برد؟
نوش باد آن مست را باده که در هنگام نوش
دعوي زهد از سر صد پارسا بيرون برد
گفتمي اول که در جانت کشم، آن لحظه اي
کيست کو بشکافد اين جان و ترا بيرون برد؟
خاک خواهم شد به کويت، خاک بر فرق صبا
از سر کوي تو، گر خاک مرا بيرون برد
مردم از پيچش که ني زلفش ز جان بيرون رود
ني کسي جانم ازين دام بلا بيرون برد
مي کند بيرون و مي گويد، مرو از در برون
خسروا، بين کاين لطيفه هر کجا بيرون برد؟