شماره ٦٦٨: کالبد از دل تهي شد، گر چه جان بيرون رود

کالبد از دل تهي شد، گر چه جان بيرون رود
دوستي نبود که نه با دوستان بيرون رود
خون چندين بي گنه در بند دامن گير تست
واي اگر آن مست من دامن کشان بيرون رود
سوز عشق است، اين مبين رنج تب من، اي طبيب
کين تبم با جان بهم از استخوان بيرون رود
در دل من جايگه تنگ است و تو نازک مزاج
راه ده تا جان مسکين از ميان بيرون رود
رو بگردان، اي بلاي جمله لشکر، پيش از آنک
هم رکابان ترا از کف عنان بيرون رود
کشتنم غم نيست، ليکن از برون خواهي فگند
خون من مگذار، باري ز آستان بيرون رود
بيوفا ياران که پيوندند و از هم بگسلند
صحبت ديرينه وه کز دل چسبان بيرون رود؟
بانگ پاي اسب آيدازدرم، يارب گهي
کز سيه بخت من اين خواب گران بيرون رود
بگذر از بالين من کاسان شود مردن از آنک
دل چو در حسرت بود دشوار جان بيرون رود
چند بپسندي ستم برجان خسرو هم بترس
زانکه نياد بازتيري کزکمان بيرون رود