شماره ٦٦٧: کافر خونخواه دنبال شکاري مي رود

کافر خونخواه دنبال شکاري مي رود
پس نمي بيند که آخر بيقراري مي رود
از دل آواره عمري شد نمي يابم نشان
بسکه در دنبال ديوانه سواري مي رود
خون همي گريد دلم بر جان پيروزي خويش
آن زمان کز خون او تير شکاري مي رود
گريه را بر ديده منت هاست کاندر آه او
گرد ايشان سو به سو فرسنگ واري مي رود
جان نمي خواهد کزين عالم ره آوردي برد
اينک اينک در پيش بهر غباري مي رود
آب چشمي مي دوانم کار من اين است و بس
نيکبخت آن کس که از دنبال کاري مي رود
دي شنيدم مي رود در جستنم تا بکشدم
اي فدايش جان خسرو وه که ياري مي رود