شماره ٦٦٦: دل که با خوبان بدخو آشنايي مي کند

دل که با خوبان بدخو آشنايي مي کند
شيشه اي با خاره اي زور آزمايي مي کند
بنده در کويش که خون خويش مي سازد روان
در حساب خويش حسنش را روايي مي کند
پختگان دانند کار از خامي پروانه کو؟
پيش شمع از سوزش خود روشنايي مي کند
من که با روي توام کاري ست، چون بينم مگو؟
سوي خورشيدي که هر سو خودنمايي مي کند
زاهدي کو خو به مسجد کرد و خوبان را نديد
هست نابالغ، ضرورت پارسايي مي کند
مست آن ذوقم که شب در کوي خويشم ديد زلف
کيست اين؟ گفتند درويشي گدايي مي کند
چون طمع دارند مشتاقان وفا از نيکوان
حسن چون با نيکوان هم بي وفايي مي کند
شعله مشرق که چرخ افروخت، مي داني که چيست؟
بر دل هم صحبتان داغ جدايي مي کند
گر نه خسرو از حيات خويشتن سير آمده ست
از چه با خوبان بدخو آشنايي مي کند؟