شماره ٦٦٥: غمزه شوخت که قصد جان مردم مي کند

غمزه شوخت که قصد جان مردم مي کند
هر کجا جادوگري آنجا تعلم مي کند
مردم چشمم ز بهر سجده پايت را چو يافت
خاک پايت در دل دريا تيمم مي کند
کوه جورت را نيارد طاقت و من مي کشم
زانکه مردم مي کشند جوري که مردم مي کند
کاشکي صد چشم بودي از پي گريه مرا
چون لبت در گريه زارم تبسم مي کند
هيچ فرياد دلم خواهي رسيدن، اي صنم
در سر زلف تو چون مجنون تظلم مي کند
عشق با تقوي نسازد بعد ازين ما و شراب
اي خوش آن کف کاشنايي با لب خم مي کند
بنده خسرو عاشقي را دست و پايي مي زند
ليک چون روي تو بيند دست و پا گم مي کند