شماره ٦٦٤: باز ترک مست من آهنگ بازي مي کند

باز ترک مست من آهنگ بازي مي کند
کس نکرده ست آنکه آن ترک طرازي مي کند
زلف او را سر به سر عالم به مويي بسته شد
هندويي را بين کزينسان ترکتازي مي کند
از خيالش مانده ام شرمنده، کاندر چشم من
گه گهي مي ايد و مردم نوازي مي کند
جز اشارت نيست سوي لعل تو ما را ز دور
همچو انگشتي که بر حلوا درازي مي کند
هر چه اندر روي تو دزديده مي دارد نظر
مردم چشمم به خون خويش بازي مي کند
مي رود در خون هر سرگشته اي دامن کشان
پس به آب چشم من دامن نمازي مي کند
مي پرد چون کافران بر جان خسرو تاختن
از براي رغم نام خويش غازي مي کند