شماره ٦٦٢: جان که چون تو دشمني را دوست داري مي کند

جان که چون تو دشمني را دوست داري مي کند
دشمن خود را به خون خويش ياري مي کند
دل که مهمان خواند بر جانم بلا و فتنه را
کار داران غمت را حق گزاري مي کند
يک دل آبادان نپندارم که ماند در جهان
زان خرابيها که آن چشم خماري مي کند
جان من روزي کند گه گاه همراهش، ازآنک
سوي تو همراهي باد بهاري مي کند
خون من مي جوشد از غيرت که اين کافر چرا
تير خويش آلوده خون شکاري مي کند
مردم از ناليدن و روزي نگفتي، اي رقيب
کيست اين کاندر پس ديوار زاري مي کند
گر چه بي حد من است اي دوست اما، بر درت
ديده من آرزوي خاکساري مي کند
آنکه پندم مي دهد در عشق بهر زيستن
مرهم بي فايده بر زخم کاري مي کند
در نماز بت پرستي از من آموزد سجود
برهمن کو دعوي زنارداري مي کند
هجر مي داند که چون من ناتواني چون زيد
زان بر اين دل زخمهاي يادگاري مي کند