شماره ٦٥٧: غمزه هايي کرد چشمش با دل اين نامراد

غمزه هايي کرد چشمش با دل اين نامراد
باز از دال دو زلفم آن الف قد داد ياد
گفته بودم عمرهاي اعتمادم با تو بود
اين زمان دانستم، اي جان، نيست بر عمر اعتماد
حرف ميم آمد دهانت، هست الف انگشت تو
جز تو کس بر ما چرا انگشت نتواند نهاد؟
با نسيم صبح دادم دل که بر در پيش او
داد بلبل در هواي گلبني دل را به ياد
از رخت جان پروري آموخت لعلت، آفرين
شد درين فن عاقبت شاگرد بهتر ز اوستاد
جان خسرو هست چشم و غمزه عاشق کشش
عشق جان بازيست، ياران و عزيزان، خير باد!