شماره ٦٥٦: در شب هجران که روزي هيچ دشمن را مباد

در شب هجران که روزي هيچ دشمن را مباد
مي رود عمر عزيزم چون سر زلفت به ياد
محنت هجران و رنج راه و تشويش سفر
اين همه گويي نصيب جان مهجورم فتاد
سيل خون دل که از اينگونه آيد سوي چشم
دم به دم بر آب خواهد رفت مردم زين سواد
تا ز خط جام مي فهم معاني کرده ام
هر چه خواندم پيش استاد طريقت شد ز ياد
ترک چشمش ريخت خون ما به شوخي، وز لبش
خونبها جستيم از وي، خونبها بر هم نهاد
در غمت گر رفت خسرو از جهان، عمر تو باد
ليک خواهد خواست روز محشر از دست تو داد