شماره ٦٥٣: آن همه دعوي که اول عقل دعوي دار کرد

آن همه دعوي که اول عقل دعوي دار کرد
ديد چون رويت به عجز خويشتن اقرار کرد
رنج بيداري شبهاي غم روشن نبود
خفته بودم پيش ازين، هجر توام بيدار کرد
سجه گر زنار شد بر مشکن، اي پرهيزگار
کاينچنين ها آدمي از بهر دل بسيار کرد
درج ياقوت لب ليلي مفرح هست، ليک
کي توان بيچاره مجنون را بدان هشيار کرد
داند آن کز گلرخان خورده ست خاري بر جگر
کز چه بلبل در گلستان ناله هاي زار کرد
دارد اندر دل غباري وقت تست، اي گريه،هان
کار کن اندر دلش، گر مي تواني کار کرد
سنگدل يارا، اثر در تو نکرد آهي که آن
کشت اهل درد را بيدرد را افگار کرد
با من بيمار شيرين گشت معجون اجل
زانکه عشقت چاشنيي خويش با آن يار کرد
هر چه خسرو پيش ازين در پيش خوبان سجده کرد
پيش محراب دو ابروي تو استغفار کرد