شماره ٦٤٤: باز گل مي آيد و دل در بلا خواهد فتاد

باز گل مي آيد و دل در بلا خواهد فتاد
شورشي در جان بي سامان ما خواهد فتاد
باز آن يار پريشان کار در خواهد رسيد
عقل و جان و دل ز يکديگر جدا خواهد فتاد
باز آن سرو خرامان در چمن خواهد گذشت
اي بسا دلها کزان زلف دو تا خواهد فتاد
تازه خواهد شد ز سوز بلبلان داغ کهن
آتشي هر دم به جان مبتلا خواهد فتاد
اندک اندک مي رود آن دزد دلها سوي باغ
باز بنگر تا ز ره چند آشنا خواهد فتاد
تا ز مستي برکه خواهد اوفتاد آن چشم مست
تا کدامين خون گرفته در بلا خواهد فتاد
جز صبا کس مي نبوسد پاي او زين پس رهي
خاک گشته در ره باد صبا خواهد فتاد
نيست آن بختم که يابم نيم خورده زو شراب
ليک مي ترسم که آن جرعه کجا خواهد فتاد؟
چند ازين سوداي فاسد، کان بت آمد در کنار
خسروا، گوهر نه در دست گدا خواهد فتاد