شماره ٦٣٦: شب رسيد آن شمع کو عمري درون سينه بود

شب رسيد آن شمع کو عمري درون سينه بود
شعله مي زد هر چه در دل آتش ديرينه بود
پيش آن محراب ابرو جان خلقي در دعا
همچو انبوه گدا در مسجد آدينه بود
من ندانم زار زارم اين چنين بهر چه کرد؟
وه گدايي وه که شاهي را چه خشم و کينه بود
رشکم از آيينه کو نقش ترا در بر کشيد
زانکه در صافي رخت هم نقش آن آيينه بود
صوفي ما دي بتي ديد و پرستيدش، چنانک
الصنم شد ذکر هر مويي که در پشمينه بود
کرد بر نوک قلم، بس نسخه از خطت گرفت
سوخته خوني که خسرو را درون سينه بود