شماره ٦٣٠: باز شب افتاد و ما را دل همان جا شد که بود

باز شب افتاد و ما را دل همان جا شد که بود
باز جانم را همان آغاز سودا شد که بود
عشق کهنه نو شد، اي دل، شغل غم نو کن که باز
فتنه در جان هم بدانسان کارفرما شد که بود
ما و بت را سجده زين پس، آن هم ار افتد قبول
کان همه زهد و نماز رسمي از ما شد که بود
پايمال مرکبم کن، وين بگو بهر ديت
آنکه شبديز مرا خاک قدمها شد که بود
توبه آلوده خسرو کرد يک چندي و باز
منت ايزد را که هم زانگونه رسوا شد که بود