شماره ٦٢٨: خرم آن روز که ديدار تو پيش نظر آيد

خرم آن روز که ديدار تو پيش نظر آيد
ضايع آن عمر که بي ديدن رويت به سر آيد
چه خبر مرده دلان را ز خراش جگر من؟
درد جايي ست که پيکان به دل جانور آيد
دل گم گشته ما را خبر، اي دوست، چه پرسي؟
دل نه زانگونه ز ما رفت که از وي خبر آيد
هدف تير تو جاني ست به جاي سپر اينجا
چو گنهکارم منم، نيز مرا بر سپر آيد
چون نگه در تو کنم، اي دو جهان هديه رويت
حاش لله که مرا هر دو جهان در نظر آيد
من شبي دور ز رويت، خبر از روز ندارم
آفتاب، ارچه همه روز درين خانه برآيد
منم و گوشه کوي تو همه شب، مگر آن سو
روزي آلوده به بوي تو نسيم سحر آيد
چند گريم به سر کوي تو چون ابر بهاري
اين نه آبي ست کز و يک گل مقصود برآيد
گريه خسرو بيچاره، بتا، سهل نگيري
که خرابي کند آن سيل که از چشم تر آيد