شماره ٦٢٣: شاه سوار من نگر مست و خراب مي رود

شاه سوار من نگر مست و خراب مي رود
هر که رخ چو ماه او ديد، ز تاب مي رود
کرده خراب خانه ها جان من خراب هم
خلق دوان که اينک آن خانه خراب مي رود
چشم رسيدنش مباد، ار چه ز بهر کشتنم
چشم بدو نمي رسد بسکه شتاب مي رود
او به کمين کشتنم، من به غم جوانيش
بسکه هزار خسته را چشم پر آب مي رود
تير مژه که بي خطا بر دل خلق مي زند
هست خطاي مطلق آن، گر چه صواب مي رود
سير نبينمش گهي، زانکه نخفته يک شبي
چونش بينم، از خوشي ديده به خواب مي رود
جان به هوس به سوي او چرخ زنان همي دود
چون مگسي که بوکنان سوي شراب مي رود
وه چه حيات باشد اين کز غم تو بهشتيي
او ز ميان شام غم شب به عذاب مي رود
گريه به ياد تو مرا مست خراب مي کند
خون من است يارب، اين يا مي ناب مي رود؟
دي به سؤال بوسه اي خواست مرا کشد، کنون
خسرو خون گرفته بين بهر جواب مي رود