شماره ٦١٩: شبهاي عاشق را گهي صبح طرب کمتر دمد

شبهاي عاشق را گهي صبح طرب کمتر دمد
کز ناوک غمزه زنان پيکانش در بستر دمد
شيرين نباتي خاسته گرد لب شکر فشانش
شيرين چرا نبود، بگو، آن سبزه کز شکر دمد
هر شب که آيد بر دلم آن غمزه خونريز او
هر موي من خاري شود، زان غنچه خون تر دمد
من کشته يک پاسخش، او در سخن با ديگران
من مرده روح اللهم، دم جانب ديگر دمد
از بسکه سرها خاک شد، دلها هم اندر کوي او
نبود عجب، گر از زمين دل رويد و يا سر دمد
تا سوخته نبود دلي، در وي نگيرد سوز من
آتش کجا خيزد کسي، گر دم به خاکستر دمد
گفتم که، اي خورشيد حشر، آخر ازين سو تابشي
گفتا که خسرو، باش تا صبح قيامت بردمد