شماره ٦١٦: شمشير کين باز آن صنم بر قصد دلها مي کشد

شمشير کين باز آن صنم بر قصد دلها مي کشد
جان هم کشد بار غمش، دل خود نه تنها مي کشد
خطي که از دود دلم بر گرد آن لب سبزه شد
ما را ازان سبزي همه خاطر به صحرا مي کشد
مايل به سرو قد او باشد دل خسته مرا
عاشق که صاحب همت است ميلش به بالا مي کشد
آن غمزه خونريز او خونم بريزد عاقبت
سخني دل قصاب را در زير خونها مي کشد
در عاشقي ثابت قدم هرگز نباشد آنکه او
از کوي يار دلستان از بيم جان پا مي کشد
عشقت چو کالاي من است، جور رقيبان مي کشم
تاجر جفاي دود را از بهر کالا مي کشد
چشمم که از هجر رخت، زين پيش چون قلزم بدي
اکنون چه جيحون شد روان، ميلش به دريا مي کشد