شماره ٦١٥: خاطر بسوي دلبري هر لحظه ما را مي کشد

خاطر بسوي دلبري هر لحظه ما را مي کشد
آنجا که ما را مي کشد، اين دل هم آنجا مي کشد
ياري که از خاطر مرا هرگز دمي غايب نشد
خط فراموشي چرا در دفتر ما مي کشد؟
جانا، دگر در کوي خود باد صبا را ره مده
کو زلف مشکين ترا هر لحظه در پا مي کشد
آمد بهار مشک بو، در خانه منشين، اي صنم
کز بهر عشرت هر گلي خيمه به صحرا مي کشد
اي دل، چه ترساني مرا؟ طعنه که دشمن مي زند
هر کس که عاشق مي شود بسيار ازينها مي کشد
اي دل، اگر افتد ترا ناگه بر آن مهر و نظر
در زلف او مسکن مکن کان سر به سودا مي کشد
بر جان خسرو رحم کن کاندوه هجران سر به سر
از فرقت رخسار تو بيچاره تنها مي کشد