شماره ٦١٣: جانم فداي قامتي کافاق را حيران کند

جانم فداي قامتي کافاق را حيران کند
از ناز چون گردد روان، رو در ميان جان کند
گر جور و گر رحمت کند من راضيم از جان و دل
بگذار خود کام مرا تا هر چه خواهد آن کند
جانا، بر آب چشم من خنده به رعناي مزن
هر قطره کز چشمم چکد، صد خانه را ويران کند
آن نيم جاني که از غمش مانده ست آن هم رفته دان
يک ره به زير هر دو لب گو خنده پنهان کند
من بر درش جان مي کنم در آرزوي يک نظر
با آنکه دشوار آيدش کار مرا آسان کند
باري طبيب از بهر من زحمت چه مي بيند دگر؟
عيسي به جان آيد، اگر درد مرا درمان کند
اي آن که پندم مي دهي کز دل برون کن راز را
از ديده فرمانت کشم، گر دل مرا فرمان کند
بيهوده چندين بتا، خون در مسلماني مکن
اسلام کي داند کسي کو غارت ايمان کند
گر خسروا، خون ريزدت پرسش مکن، گردن بنه
کز مصلحت نبود برون هر خون که آن سلطان کند