شماره ٦١١: باز آن بلاي عاشقان اينک به صحرا مي رود

باز آن بلاي عاشقان اينک به صحرا مي رود
ديوانه باز آيد همي آنکو تماشا مي رود
کشته کسان را سو به سو، خصمان خود در جستجو
من در نهان لرزان ازو، او آشکارا مي رود
او در ره و بر من ستم، کاي من هلاک آن قدم
ور خود نخواهد کشتنم، هيچش مگو تا مي رود
از ما زماني ياد کن، ويران دلي آباد کن
امروز باري شاد کن، جاني که فردا مي رود
گر مي بپوسم در کفن، اي باد گلبوي چمن
آنجا فشاني خاک من کان سرو رعنا مي دهد
دل را به حيله هر زمان دل مي دهم تا بي توان
چون باز از دستم عنان بسته همان جا مي رود
نظارگي را از برون سهل است دستي پر ز خون
اي يوسف، اينجا بين که چون خون زليخا مي رود
اي پاسبان آن سرا، تو نيز پنداري چو ما
ليکن چه آگاهي ترا زان شب که بر ما مي رود؟
گر چه شدم شيدا ازو، هم نيست کام ما ارزو
بيهوده خسرو را ازو عمري به سودا مي رود