شماره ٦٠٧: ما را نکردي گر حلال از لب شراب ناب خود

ما را نکردي گر حلال از لب شراب ناب خود
باري بهل کن يک نظر وقتي در آن جلاب خود
من خود ز بس بي طاقتي مي خواهم از تو خنده اي
ليکن تو خنده من بکن در گردن عناب خود
خلقي ز مهتاب رخت شبها به ناله چون سگان
تو خوش به بازي و کشي چون طفل در مهتاب خود
نزديک شد جان دادنم، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر يک نظر ضايع کني، بر عاشق بي تاب خود
بر آستانت گه گهي چوبي ز دربان خورده ام
درويش بدخو کرده را فتحي ببخش از باب خود
بسيار عاشق خاک شد در کويت، از اشکم مکش
بگذار گردي زان طرف بر طره پر تاب خود
خوش خفتمي زين پيش تا خاک درت شد بر سرم
در خاک مي جويم کنون هم مي نيابم آب خود
هم چشم بستم از جهان، هم دل گسستم از بتان
خونابه چشم و دلم هم همچنان بر آب خود
چون در حق عشاق خود، از غمزه دادي داد خود
بر جان خسرو هم بنه آن دشنه قصاب خود