شماره ٦٠٣: ناله برآيد هر طرف کان بت خرامان در رسد

ناله برآيد هر طرف کان بت خرامان در رسد
فرياد بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد
من خود نخواهم برد جان از سختي هجران، ولي
اي عمر، چندان صبر کن کان سست پيمان در رسد
آمد خيالش نيم شب، جان دادم و گشتم خجل
خجلت بود درويش را، يکدم چو مهمان در رسد
شب در ميان کشتگان بشيند چون ناليدنم
گفتا که مي کن، يک دو شب اين هم به پايان در رسد
اي دل که بدخو مي کني از ديدنش چشم مرا
معلوم گردد، باش تا شبهاي هجران در رسد
امروز ميرم پيش تو شرمسار دل شوي
بر تو چه منت جان من، فردا که فرمان در رسد
آزرده تر زان است دل پيشت که بود اول بسي
ويرانه ويرانه تر شود جايي که سلطان در رسد
بر پنج روز نيکويي چندين مناز و بد مکن
تا چشم را بر هم زني، بيني که پايان در رسد
گر خسروا، مي سوزدت از خاميش رنجه مشو
بسيار بايد تا هنوز آن شوخ نادان در رسد