شماره ٥٩٥: چون سرو تو از قبا برآيد

چون سرو تو از قبا برآيد
آه از من مبتلا برآيد
با ياد خط تو زنده گردم
گر از گل من گيا برآيد
جايي که تو همچو مه برآيي
مه پيش رخت کجا برآيد؟
مه برنابد برابر تو
گر فرمايي، برابر آيد
از قبله ابروي تو هر شب
بس دست که در دعا برآيد
پيش آي که بهر ديدن تو
جان منتظر است تا برآيد
تا چند در انتظار داريش
مي آريي زود يا برآيد؟
چنگم که ز دست تو نفيرم
از هر سو مو جدا برآيد
با تو دل من چو برنيايد
بيم است که جان ما برآيد
يک لحظه به کار او فروشو
تا کام يکي گدا برآيد
خسرو که در آب ديده غرق است
بازا آکه به آشنا برآيد