شماره ٥٩٠: گر يار به دل درون نباشد

گر يار به دل درون نباشد
صبر از دل من برون نباشد
بي خواب و قرار ماندم، آري
دل گمشده را سکون نباشد
گر صبر کنيم، جان توان برد
ليکن چه کنيم چون نباشد؟
اي دوست، ز گريه هم بماندم
کاندر تن مرده خون نباشد
دل برد ز خسرو آرزويت
جان برد، ولي کنون نباشد