شماره ٥٧٩: وقتي دل ما ازان ما بود

وقتي دل ما ازان ما بود
واندر دل يار ما وفا بود
بيگانه چنان شد آن دل از من
گويي تو که سالها جدا بود
صد شکر که هم به کوي او ماند
آن دل که ز من هزار جا بود
ديد آنکه خمار چشم مستش
خمار شد، ار چه پارسا بود
دي ديد مرا و زيستم، ليک
تا ديد که گرد آن بلا بود
هر مور خطش مرا فرو برد
آن مورچه گويي اژدها بود
خسرو که درو گم است، گويي
افسانه اوست، بود و نابود