شماره ٥٧٢: گهيت از آشنايان ياد نايد

گهيت از آشنايان ياد نايد
چنين بيگانه بودن هم نشايد
که داد آن بخت خوش روزي که ما را
ز در همچون تو خورشيدي در آيد
شبم کابستن است از قيد اندوه
نپندازم کزو صبحي برآيد
مخوان در بوستان و باغم، اي دوست
که آنجا هم دلم کم مي گشايد
زباني مي دهم دل را، وليکن
نهد بر جان ز ديده چند بايد
مرا گفتي که جان مي بايد از تو
من بيچاره را ديگر چه بايد
سر آن ناز بازي کردم، اي باد
که مرگ من ترا بازي نمايد
رهي بنما که نتوان زيست بي تو
وليکن خويش را مي آزمايد
نگيرد جز گرفتاران دل را
غزلهايي که خسرو مي سرايد