شماره ٥٧١: سر زلف تو ياري را نشايد

سر زلف تو ياري را نشايد
که دشمن دوست داري را نشايد
اگر چه زلفت آرد تاب بازي
ولي باد بهاري را نشايد
دلا، خود را به چشم او مده، زانک
مقام استواري را نشايد
حريفش بوده ام شب مگري، اي چشم
که اين شربت خماري را نشايد
به جان کندن رها کن نيم کشته
که اين تن زخم کاري را نشايد
خرابم کرد چشمت، راست گفتند
که ترک مست ياري را نشايد
مران از در که خسرو بنده تست
عزيزش کن که خواري را نشايد