شماره ٥٦٦: مهي چون او به دست من نيفتد

مهي چون او به دست من نيفتد
وگر افتد، چنين روشن نيفتد
نمي دانم چه سر دارد، که تيغش
مرا خود هرگز از گردن نيفتد
ز بخت خود پريشانم که يک شب
سر زلفش به دست من نيفتد
نبيند کس دگر گل را شکفته
اگر بوي تو در گلشن نيفتد
تو ناوک مي زني از غمزه و من
برو لرزان که بر دشمن نيفتد
مرو دامن کشان تا گرد غيري
ز خاک ره بر آن دشمن نيفتد
چو خسرو از توام، اي چشم روشن
نظر بر هيچ سيمين تن نيفتد