شماره ٥٦٠: زهر تن چشم او جان را بدزدد

زهر تن چشم او جان را بدزدد
زهر دل زلفش ايمان را بدزدد
هزاران عمر بايد مزد دزديدش
چو آن عيار ما جان را بدزدد
بت محمل نشين زان ره که رفته ست
رهي خواهد بيابان را بدزدد
گرم ناوک زند خواهد دل من
که از بس شوق پيکان را بدزدد
خوش آن ساعت که از وي بوسه خواهم
وي آن لبهاي خندان را بدزدد
چو دزدانم کشد آن در و گوهر
چو گاه خنده دندان را بدزدد
غمت دزديده عقلم را که ديده ست
که دزد آيد نگهبان را بدزدد
ز شرم مردمان تا چند چشمم
به ديده اشک غلطان را بدزدد
نخسپد کس شب از افغان خسرو
اگر چه در دل افغان را بدزدد