شماره ٥٤٥: چو ماه روزه از اوج سما شد

چو ماه روزه از اوج سما شد
ز نور روزه دوران بي ضيا شد
بر ابروي هلال عيد بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبي که بگذشت از سر خم
پياله با صراحي آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گيا رست
چنان مردم مگر مردم گيا شد
ازان محراب ابرو ياد کردم
نمازي چند نيز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چيست؟
که در هجران ليلي مبتلا شد
همه گل مي دمد از ديده در چشم
خيال روي او ما را بلا شد
در آب ديده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگين دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باريدن در
کف شاهنشه باران عطا شد