شماره ٥٤٤: دلم زينسان که زار و مبتلا شد

دلم زينسان که زار و مبتلا شد
ازان نامهربان بيوفا شد
مباد از آه کس آن روي را خوي
اگر چه جان مسکينان فنا شد
بيا بر دوستان، اي جان، ربا کن
هر آن تيرت که بر دشمن قضا شد
مرادت، گر هلاک چون مني بود
بحمدالله که آن حاجت روا شد
مرا وقتي خوشي بوده ست در دل
مسلمانان ندانم تا کجا شد؟
دم سر دم خزان را سکه نو زد
چمن بي برگ و بلبل بي نوا شد
چرا مي نالد اين مرغ چمن زار؟
مگر او نيز از ياران جدا شد؟
مکن بر خسرو دلخسته جوري
اگر او لطف ناکرده رها شد