شماره ٥٣٣: مرا با تو که شب بيداريي بود

مرا با تو که شب بيداريي بود
ز تو نازي و از من زاريي بود
نبد جاي دليري در غم عشق
که بخت خفته را بيداريي بود
صبوري گر چه بس ديوانگي کرد
شبش با آشنايان ياريي بود
به شغل ديدنت خوش بود جانم
اگر چه خلق را بيکاريي بود
نظربازي مرادي داشت، با آنک
دل درمانده را دشواريي بود
جمالت آشتي داد، آنکه يک چند
ميان جان و تن بيزاريي بود
جز از خون دلم شربت نمي خورد
که چشمت را عجب بيماريي بود
فراوان گرم پرسي کرد، آن هم
ز آب ديده ام دلداريي بود
غنيمت داشت خسرو عزت خويش
که بخت خفته را بيداريي بود