شماره ٥٣٢: برفت آن دل که با صبر آشنا بود

برفت آن دل که با صبر آشنا بود
چه مي گويم، نمي دانم کجا بود؟
همه شب ديده ام خفتن نداده ست
که بوي گلرخ من با صبا بود
ازان بر گل زند فرياد بلبل
که او سالي تمام از گل جدا بود
منال، اي بلبل، از بدعهدي گل
که تا بوده ست خوبي، بي وفا بود
ز ما يادش دهي گه گاه، اي باد
گذشت آن وقت کاورا ياد ما بود
غنيمت دان وصال، اي همنشينش
خوش آن وقتي که آن دولت مرا بود
تو، اي زاهد که اندر کوي اويي
چگونه مي تواني پارسا بود
ز در بيرون مران بيگانه وارم
که اين بيگانه وقتي آشنا بود
غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟
ترا گر کشتن خسرو رضا بود