شماره ٥٢٨: من سرو نديدم که به بالاي تو ماند

من سرو نديدم که به بالاي تو ماند
بالاي تو سروي ست که گل مي شکفاند
بگذار که اين عاشق دلسوخته بي تو
يک لحظه نماند که به يک جاي نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشينم
با آنکه فلک با تو به کامم بنشاند
فرياد که از تشنگيم جان به لب آمد
کس نيست که آبي به لب تشنه رساند
فرياد که بيداد ز حد بردي و از تو
فريادرسي نيست که دادم بستاند
ديوانه در سلسله، گر بوي تو يابد
ديوانه شود، سلسله در هم گسلاند
وقت است که بيدار شود ديده بختم
وز چنگ غم و درد و عذابم برهاند
آسان شود اين مشکل درويش تو امشب
کاحوال جهان جمله به يک حال نماند
ما بنده خسرو که به سختي بنهد دل
هم عاقبتش بخت به مقصود رساند