شماره ٥٢٧: آن را که غمي باشد و گفتن نتواند

آن را که غمي باشد و گفتن نتواند
شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند
از ما بشنو قصه ما، ورنه چه حاصل؟
پيغام که باد آرد و گفتن نتواند
بي بوي وصالت نگشايد دل تنگم
بي باد صبا غنچه شگفتن نتواند
از اشک زدم آب همه کوي تو تا باد
خاشاک سر کوي تو رفتن نتواند
شوريده تواند که کند ترک سر خويش
ترک سر کوي تو گرفتن نتواند
اندر دل ما عکس رخ خوب تو پيداست
زآيينه کسي چهره نهفتن نتواند
جوينده چه سهل است که بر خود نکند سهل
فرهاد چو خسرو ره رفتن نتواند