شماره ٥٢٤: چون مرغ سحر از غم گلزار بنالد

چون مرغ سحر از غم گلزار بنالد
از غم دل ديوانه من زار بنالد
هر گه که به گوشش برسد ناله زارم
بر درد من سوخته دل زار بنالد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
وز ناله زارم در و ديوار بنالد
اي آنکه ز دردت خبري نيست، مکن عيب
گر سوخته اي از دل افگار بنالد
خسرو، اگر از درد بنالد، چه توان گفت؟
عيبي نتوان کرد که بيمار بنالد