شماره ٥١٩: جانا، اگرم درد تو ديوانه نسازد

جانا، اگرم درد تو ديوانه نسازد
خلقي همه از حال من افسانه نسازد
از خون من خسته نشاني تو همي زلف
کان موي پريشان ترا شانه نسازد
چيزي ست درين دل که چنين مي شوم از ني
عاقل به ستم خود را ديوانه نسازد
خون مني، اي دل، ز جگر هم بده آبي
کاين سوخته را شربت بيگانه نسازد
باده به سفال آر که ما درد کشانيم
کس از پي ما ساغر و پيمانه نسازد
خاک ره عشاق نير زد سرم، آري
دولت به سر هيچ کسان خانه نسازد
چون عاشق صادق شدي، ايمن منشين، زانک
شمشير بلا بر سر مردانه نسازد
آن را که بود سوختگي چشم و چراغش
چون سرمه ز خاکستر پروانه نسازد؟
سوداي بتان از سر خسرو شدني نيست
کاين مرغ وطن جز که به ويرانه نسازد