شماره ٥١٨: ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد

ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد
اين غمزده با حال پراکنده نسازد
شيرين دهنش نازده صنع خدايست
ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد
سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبي
عيبش همه آن است که با بنده نسازد
اکنون که مرا کشت، بگويند که باري
خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد
جانا، ز غمت مردم و از جور برستم
گر بار دگر لعل توام بنده نسازد
گفتي که به افتادگي خويش دلت سوخت
خود را که بود پيش تو کافگنده نسازد؟
آخر ز دل خسرو بيچاره برون شو
کاين خانه درين آتش سوزنده نسازد