شماره ٥١٤: دل بسته بالاي يکي تنگ قبا شد

دل بسته بالاي يکي تنگ قبا شد
باز اين ز براي دل تنگم چه بلا شد؟
دل خون شد و اندر سر آن غمزه شود نيز
جاني که به صد حيله از ان طره جدا شد
ياران موافق همه فارغ ز غم و درد
هر جا که غمي بود نصيب دل ما شد
دي کرد سلامي سوي من آن نه چنان بود
دردي که چنين کش به ره افتاد دو تا شد
ني روز قرار و نه شبم، هيچ ندانم
کان صبر که وقتي به دلم بود، کجا شد؟
پامال شد آن دل که زما برد به رفتار
خود بين که چنين چند دلش در ته پا شد
مي رفت سوار او و به نظاره ز هر سوي
شد جامه قبا، جامه جان نيز قبا باشد
بر باد هوا داد بسي چون دل خسرو
هر ذره که از گرد ره او به هوا شد