شماره ٥٠٤: هر سر که به سوداي تو از پاي در آمد

هر سر که به سوداي تو از پاي در آمد
از خاک کف پاي تواش تاج سر آمد
دست از همه خوبان جهان شست به پاکي
چشمم که خيال تواش از ديده در آمد
همچون نفس باد صبا غاليه بر شد
هر دم که به سوداي تو از سينه برآمد
سيلاب سرشک از غم هجران توام دوش
تا دوش بد، امروز به بالاي سر آمد
گفتم که غم عشق تو بيرون رود از دل
دردا که نرفت آن غم و بار دگر آمد
يارب، چه توان کرد که مي خواري و رندي
پيش همه عيب است و مرا اين هنر آمد
گر عادت بخت من و خوي تو چنين است
مشکل بود از کلبه احزان به در آمد
سنگ است و سبو عشق تو و قلب سليمم
بشکست چو زلف تو که بر يکدگر آمد
خسرو ز دم باد سحر مي طلبد جان
کز بوي تو جان در دم باد سحر آمد