شماره ٥٠٠: اي زلف تو دام دل دانا و خردمند

اي زلف تو دام دل دانا و خردمند
دشوار جهد دل که در افتاد درين بند
اندر دل من بود نهالي ز صبوري
بادي بوزيد از تو و از بيخ برافگند
بوديم خردمند، که زد عشق تو بر ما
ديوانگي آورد و نمانديم خردمند
شيرينست دروغ تو، ز هم ارچه زني لاغ
حلوا نتوان خورد ازينسان که تو سوگند
اي باد، بجنبان سر آن زلف و ببخشاي
بر حال پريشان پريشان شده اي چند
در آرزوي يک سخن تلخ بمردم
روزي نشد از دولت آن لعل شکر خند
اصحاب هوس چاشني عشق، چه دانند؟
لذت ندهد تشنه مي را شکر و قند
بگذار که بيرون رود از پرده دل راز
کاين پرده نمانده ست کنون قابل پيوند
هرگز نرود نقش رخت از دل خسرو
زان گونه که از ران سگان داغ خداوند