شماره ٤٩٨: اي هم نفسان، يک نفسم باز گذاريد

اي هم نفسان، يک نفسم باز گذاريد
دست از من ديوانه سرگشته بداريد
بي نام ونشانم به خرابات ببخشيد
بيگانه ز خويشم، بر خويشم بگذاريد
يا معتکفم بر سر سجاده نشانيد
يا مست و خرابم به در ميکده آريد
گر زانکه صلاح از من آشفته بجويند
در خانه کنيد و در خمار برآريد
دست من و دامان شما جمله رقيبان
گر دامن معشوق به دستم بسپاريد
در عشق علم گردم و در مذهب عشاق
منصور شوم، گر به سر دار برآريد
وقت است، اگر خسرو مسکين گدا را
از خيل گدايان در خويش شماريد